اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۵
از اون روز به بعد همش میرفتم ملاقاتش.
اون توی ای سی یو بستری بودو منم در کنارش زندگی میکردم و پامو از اونجا بیرون نمیزاشتم.
و تهیونگ همچنان بیهوش بود
یه روز چندتا پلیس اومدن اینجا و دنبال تهیونگ گشتن. ولی من با مدرک جعلی اسم دیگه برای تهیونگ گذاشتم داخل سیستم بیمارستان!
روز ها گذشت تا در اخر یه روز...
از اتاق تهیونگ بیرون رفتم تا از اشپزخونه غذا بگیرم.
غذا رو گرفتم و برگشتم به اتاقم. در رو که باز کردم طبق معمول ک میدونستم تهیونگ بیهوشه، نگاهش نکردم و در رو بستم و برگشتم پشت سرم...
یهو با دیدن...تهیونگ...چه چشماش بازه و داره به من نگاه میکنه.... سر جام خشک شدم...
غذا از دستم افتاد روی زمین...
باورم نمیشهه
سریع دوییدم سمت تهیونگ و محکم پریدم بغلش و داد زدمم: تهیونگگگگگ😭😭😭😭
تهیونگ با کارم چشماش گرد شد.
#تهیونگ
یهو با گربه پرید بغلم و اسممو صدا زد.
خواستم بگم جانم که صدام در نیومد. طبیعی بود.
منو محکم بغل گرفت بود و گریه میکرد. لبخندی زدم و لپام سرخ شد. شاید برا اولین بار.
اینکه میدیدم حالش خوبه باعث خوشحالی من بود.
ا. ت بلاخره اروم جدا شد: تو حالت خوبههه!!؟؟ 🥹🥹🥹
دوباره لبخند زدم و به زور به گلوم فشار اوردم و اروم گفتم: اره!
خوشحال بود؟ از اینکه بهوش اومدم؟؟؟ اون فهمیده همه چیز رو درباره ی من؟؟
ا. ت یهو مودش تغییر کرد و اخماش تو هم رفت. ولی اینجوری کیوت تر شده بود. مثل اون روز ک برای دفعه اول همو دیدیم . وقتی باهاش بحث میکردم اینطوری میشد. خیلی خیلی کیوت و...(خوردنی😂😂)
ا. ت سعی کرد ترسناک باشه: من از دستت عصبانیم!!
نمیدونم چرا دلم برای بحث کردناش و لجبازیاش تنگ شده بود ب خاطر همین سعی کردم حرصش رو دربیارم: خب چکارت کنم!؟ عصبانی باش ازم مگه برام مهمه!؟
ا. ت چشماش گرد شد: برو بابا چی داری میگی پررو!! من از خونه تا اینجا تو مرد گنده رو کول کردم و فرار کردم تا جونتو نجات بدم مرتیکه! جای دست دردنکنیته!!؟؟؟
چی!؟ واقعا داره راست میگه!؟
ا. ت ک تعجب منو دید گفت: اره راست میگم!
خجالت کشیدم؟ برای اولین بار!!!
ی حصی کردم... الان دلم یه چیزی میخواد...
سریع گفتم: ا. ت بیا پیشم
تعجب کرد: هاان!؟؟
_بیا اینجا پیشم!
ای بابایی زیر لب گفت و نزدیکم شد: چیه چکار داری!؟
لبخند زدم گرفتمش توی بغلم... مگه میشه ادم انقد کیوت باشه!؟ دلم میخواست ببوسمش ولی الان وقتش نبود. مطمئنم اون دوست نداره که من ببوسمش پس اینکار من تجاوز میشه! با اینکه شوهرشم!!
ا. ت با عصبانیت خودشو از من جدا کرد: چراا بهم دروغ گفتی!؟؟ چرا نگفتی که مافیایی!؟؟
با ناراحتی سرمو پایین انداختم: بخاطر اینکه مافیام ازم ناراحتی!؟
ا. ت سرخ شد: نه، من با کارای سوهو و خیانت پدرت ب تو...از پلیس بودن متنفر شدم!! حالا ازت ی درخواستی دارم...
میشه منم ب باند مافیاییت بپیوندم؟؟ 🥺❤
اون توی ای سی یو بستری بودو منم در کنارش زندگی میکردم و پامو از اونجا بیرون نمیزاشتم.
و تهیونگ همچنان بیهوش بود
یه روز چندتا پلیس اومدن اینجا و دنبال تهیونگ گشتن. ولی من با مدرک جعلی اسم دیگه برای تهیونگ گذاشتم داخل سیستم بیمارستان!
روز ها گذشت تا در اخر یه روز...
از اتاق تهیونگ بیرون رفتم تا از اشپزخونه غذا بگیرم.
غذا رو گرفتم و برگشتم به اتاقم. در رو که باز کردم طبق معمول ک میدونستم تهیونگ بیهوشه، نگاهش نکردم و در رو بستم و برگشتم پشت سرم...
یهو با دیدن...تهیونگ...چه چشماش بازه و داره به من نگاه میکنه.... سر جام خشک شدم...
غذا از دستم افتاد روی زمین...
باورم نمیشهه
سریع دوییدم سمت تهیونگ و محکم پریدم بغلش و داد زدمم: تهیونگگگگگ😭😭😭😭
تهیونگ با کارم چشماش گرد شد.
#تهیونگ
یهو با گربه پرید بغلم و اسممو صدا زد.
خواستم بگم جانم که صدام در نیومد. طبیعی بود.
منو محکم بغل گرفت بود و گریه میکرد. لبخندی زدم و لپام سرخ شد. شاید برا اولین بار.
اینکه میدیدم حالش خوبه باعث خوشحالی من بود.
ا. ت بلاخره اروم جدا شد: تو حالت خوبههه!!؟؟ 🥹🥹🥹
دوباره لبخند زدم و به زور به گلوم فشار اوردم و اروم گفتم: اره!
خوشحال بود؟ از اینکه بهوش اومدم؟؟؟ اون فهمیده همه چیز رو درباره ی من؟؟
ا. ت یهو مودش تغییر کرد و اخماش تو هم رفت. ولی اینجوری کیوت تر شده بود. مثل اون روز ک برای دفعه اول همو دیدیم . وقتی باهاش بحث میکردم اینطوری میشد. خیلی خیلی کیوت و...(خوردنی😂😂)
ا. ت سعی کرد ترسناک باشه: من از دستت عصبانیم!!
نمیدونم چرا دلم برای بحث کردناش و لجبازیاش تنگ شده بود ب خاطر همین سعی کردم حرصش رو دربیارم: خب چکارت کنم!؟ عصبانی باش ازم مگه برام مهمه!؟
ا. ت چشماش گرد شد: برو بابا چی داری میگی پررو!! من از خونه تا اینجا تو مرد گنده رو کول کردم و فرار کردم تا جونتو نجات بدم مرتیکه! جای دست دردنکنیته!!؟؟؟
چی!؟ واقعا داره راست میگه!؟
ا. ت ک تعجب منو دید گفت: اره راست میگم!
خجالت کشیدم؟ برای اولین بار!!!
ی حصی کردم... الان دلم یه چیزی میخواد...
سریع گفتم: ا. ت بیا پیشم
تعجب کرد: هاان!؟؟
_بیا اینجا پیشم!
ای بابایی زیر لب گفت و نزدیکم شد: چیه چکار داری!؟
لبخند زدم گرفتمش توی بغلم... مگه میشه ادم انقد کیوت باشه!؟ دلم میخواست ببوسمش ولی الان وقتش نبود. مطمئنم اون دوست نداره که من ببوسمش پس اینکار من تجاوز میشه! با اینکه شوهرشم!!
ا. ت با عصبانیت خودشو از من جدا کرد: چراا بهم دروغ گفتی!؟؟ چرا نگفتی که مافیایی!؟؟
با ناراحتی سرمو پایین انداختم: بخاطر اینکه مافیام ازم ناراحتی!؟
ا. ت سرخ شد: نه، من با کارای سوهو و خیانت پدرت ب تو...از پلیس بودن متنفر شدم!! حالا ازت ی درخواستی دارم...
میشه منم ب باند مافیاییت بپیوندم؟؟ 🥺❤
- ۱۰.۹k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط